.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۲→
دستی به چشمام کشیدم وبیبنم وبالاکشیدم...سعی کردم دیگه اشک نریزم!...ارسلان ازم خواسته بود که گریه نکنم ومنم کسی نبودم که بتونم دربرابر خواسته ارسلان بی توجه باشم!
صداش توگوشم پیچید:
- دیانا...امشب ماه ودیدی؟!...دیدی کامله؟
لبخندم پررنگ تر شد...نگاهم خیره شدبه آسمون وروی ماه ثابت موند...خیره خیره به ماه نگاه می کردم!...حس می کردم زل زدم به چشمای ارسلان...دست خودم نبود...بی اختیار چشمای خوش رنگ ارسلان وبه جای ماه می دیدم!
صدای نفس های رادوین به گوشم می خورد...صدای نفس هاش اون قدر بهم نزدیک بودکه حس می کردم خودش کنارمه!
قطره اشک لجوجی روی گونه ام سر خورد...
دلم می خواست باتمام وجود فریاد بزنم:
- ارسلان عاشقتم!...
پرانرژی تروسرحال تر از روزای قبل،ازخواب بیدار شدم وبعداز خوردن یه صبحونه مفصل،شروع کردم به سابیدن درودیوار خونه ارسلان!...می خواستم همه جاازتمیزی برق بزنه،می خواستم بهترین غذاروبراش بپزم،می خواستم یه شب رویایی رو واسش رقم بزنم...یه شب فوق العاده که دلتنگی این دوری رو ازدلامون پاک کنه!یه شب که تکرار نشدنی باشه...دلم می خواست خوشحالش کنم.خوشحالی ارسلان برای من از هرچیزی مهمتربود!...امروز بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد خونه خودش!می خوام توخونه خودش مهمونش کنم!چه پررو ام من!...تازه بدون اینکه به ارسلان بگم،قاب عکسی رو که توی اتاقش بود،به خونه خودم بردم!اون قاب عکس توتمام این مدت همدم تنهایی هام بود وبهم آرامش می داد!بدجور بهش عادت کرده بودم.حالاکه ارسلان می خواد برگرده من قطعا نمی تونم هر شب اینجا،روی تختش،بخوابم وعکسش وبغل کنم و باید برم خونه خودم!اگه این قاب عکس نباشه که خوابم نمیبره!...
حول وحوش ساعت ۲ بعدازظهربود.کل دکوراسیون هال وبهم ریخته بودم واز اول همه چیزو بایه دکوراسیون جدید چیده بودم!خونه خیلی دلبازترو بهتراز قبل به نظرمیومد...سخت مشغول سابیدن میزعسلی وسط هال بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشی وبه دست گرفتم ونگاهم که به صفحه اش افتاد ازشدت خوشحالی جیغ خفیفی زدم وجواب دادم:
- سلام سلام سلام!چطوری داداشی گلم؟
صدای خنده رضا توی گوشی پیچید...لحنش سرزنده وشادبود:
- سلام به روی ماهت دیاناخانوم...خوبه خوبم!توچطوری آجی کوچولو؟
اولین باربودکه بعداز مدت هاصدای به اون حد پرانرژی وخوشحال رضا رومی شنیدم!
- منم خوبم ولی توام خیلی سازت کوکه ها!چی شده؟...عمه شدم؟
ودوباره خنده سرخوشش وصدای شادش:
- هنوزکه نه ولی اگه خدابخواد عمه ام میشی!
صداش توگوشم پیچید:
- دیانا...امشب ماه ودیدی؟!...دیدی کامله؟
لبخندم پررنگ تر شد...نگاهم خیره شدبه آسمون وروی ماه ثابت موند...خیره خیره به ماه نگاه می کردم!...حس می کردم زل زدم به چشمای ارسلان...دست خودم نبود...بی اختیار چشمای خوش رنگ ارسلان وبه جای ماه می دیدم!
صدای نفس های رادوین به گوشم می خورد...صدای نفس هاش اون قدر بهم نزدیک بودکه حس می کردم خودش کنارمه!
قطره اشک لجوجی روی گونه ام سر خورد...
دلم می خواست باتمام وجود فریاد بزنم:
- ارسلان عاشقتم!...
پرانرژی تروسرحال تر از روزای قبل،ازخواب بیدار شدم وبعداز خوردن یه صبحونه مفصل،شروع کردم به سابیدن درودیوار خونه ارسلان!...می خواستم همه جاازتمیزی برق بزنه،می خواستم بهترین غذاروبراش بپزم،می خواستم یه شب رویایی رو واسش رقم بزنم...یه شب فوق العاده که دلتنگی این دوری رو ازدلامون پاک کنه!یه شب که تکرار نشدنی باشه...دلم می خواست خوشحالش کنم.خوشحالی ارسلان برای من از هرچیزی مهمتربود!...امروز بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد خونه خودش!می خوام توخونه خودش مهمونش کنم!چه پررو ام من!...تازه بدون اینکه به ارسلان بگم،قاب عکسی رو که توی اتاقش بود،به خونه خودم بردم!اون قاب عکس توتمام این مدت همدم تنهایی هام بود وبهم آرامش می داد!بدجور بهش عادت کرده بودم.حالاکه ارسلان می خواد برگرده من قطعا نمی تونم هر شب اینجا،روی تختش،بخوابم وعکسش وبغل کنم و باید برم خونه خودم!اگه این قاب عکس نباشه که خوابم نمیبره!...
حول وحوش ساعت ۲ بعدازظهربود.کل دکوراسیون هال وبهم ریخته بودم واز اول همه چیزو بایه دکوراسیون جدید چیده بودم!خونه خیلی دلبازترو بهتراز قبل به نظرمیومد...سخت مشغول سابیدن میزعسلی وسط هال بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشی وبه دست گرفتم ونگاهم که به صفحه اش افتاد ازشدت خوشحالی جیغ خفیفی زدم وجواب دادم:
- سلام سلام سلام!چطوری داداشی گلم؟
صدای خنده رضا توی گوشی پیچید...لحنش سرزنده وشادبود:
- سلام به روی ماهت دیاناخانوم...خوبه خوبم!توچطوری آجی کوچولو؟
اولین باربودکه بعداز مدت هاصدای به اون حد پرانرژی وخوشحال رضا رومی شنیدم!
- منم خوبم ولی توام خیلی سازت کوکه ها!چی شده؟...عمه شدم؟
ودوباره خنده سرخوشش وصدای شادش:
- هنوزکه نه ولی اگه خدابخواد عمه ام میشی!
۲۷.۲k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.